دوراهی
در تنهایی خویش به چه اندیشه کنم که پر از سکوتم وسکوت
مثل تخته سنگی که با شلاق موج سکوت میکند و سکوت
آرامش اقیانوس با نفس خسته ی باد طوفانی میشود و من با چشمان تو
چه بگویم و چه بنامم ترا که هم دوستت دارم و هم ...
دوستت دارم شاید روزی همدمم بودی همه کسم بودی ،عاشقت بودم و عاشقم بودی ،
تنهایی دستانم را دستان تو پر می کرد...
متنفرم ازت چون گاهی قلبم شکستی و پا روی احسا س و جوانی ام نهاده ای...
چه کنم رهایت کنم یا با تو بمانم؟
بمانم تا بسازم یا بروم تا بسوزم؟
بر جاده ای گام نهاده ام که خود مقصدش ندانم
در دام دوراهی گیر افتاده ام
سازش و سوزش هر دو برایم یکی خواهد بود. رفتن و ماندن...
به چه اندیشه کنم که پر از مبهمم پر از دوراهی ها، پر از پشیمانی و ندامت...
کوله بارم را بسته ام اما جایی برای رفتن وسفر کردن ندارم
مرا اینگونه باور کن ، کمی تنها ، کمی خسته،کمی از یادها رفته ،خدا هم ترک ما کرده
خدا دیگر کجا رفته؟ ....
:: بازدید از این مطلب : 419
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13