نوشته شده توسط : mohammad
یه روز دلم قول داده بود
که دیگه عاشق نباشه
حتی اگه تنهایی مرد
فکر شقایق نباشه

یه روز دلم قول داده بود
اسیر هیچ چشمی نشه
تنها بره ...تنها بیاد
دلواپس اشکی نشه



اما یه روز نه خیلی دور
چشماتو دید و پر گرفت
یادش نموند قول و قرار
دوباره عشقو سر گرفت

حالا گذشته و دیگه
دل تاپ و تاپ تاپ می کنه
برای دیدن چشات
هی منو بی تاب می کنه



حالا منم مثل دلم
از عشق تو تاب ندارم
دلم می خواد بهت بگم
عاشقتم...خواب ندارم

دلم می خواد همین حالا
کوچه رو آب پاشی کنم
وقتی می یای رد شی بری
دنیاتو آفتابی کنم



دلم می خواد هر جا میری
منم کنار تو باشم
تو می شینی... من بشینم
پا که میشی ...منم پا شم

دلم می خواد تا بدونی
دلم دیگه اسیرته
دلت بخواد یا که نخواد
همیشه فکرم پیشته...


:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 5425
|
تعداد امتیازدهندگان : 1091
|
مجموع امتیاز : 1091
تاریخ انتشار : 29 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
زیر بارون ....تنها رفتن خیلی سخته

بی تو آواز قناری و شنیدن خیلی تلخه

بی تو تا آخر این جاده دویدن یه محاله
بی تو از سختی راه چیزی نگفتن ...تو خیاله

برگرد ....نمی تونم که شبامو خودم اندازه بگیرم
برگرد ....نمی تونم جای تو همنفس تازه بگیرم

برگرد ...که بی تو بهار واسم رنگ خزونه
برگرد ...که بی تو لحظه هام آروم نمی مونه

اروم اروم اومدی... تو لحظه هام مثل یه بارون
که می باره یه دفعه تو صورتم توی خیابون

آروم آروم اومدی... یه شب توی خلوت رویا
مثل یه غروب که دل می بره تا ساحل دریا
آروم آروم اومدی ....اما نموندی
واسه من از عاشقی چیزی نخوندی

زیر بارون بی تو غصه هام می باره
وقتی که قناری از خاطره هام یادم می یاره....


:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 29 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
حرف دل

نوبت من شده بود

که معلم پرسید

صرف کن رفتن را

و شروع کردم من

رفتم ، رفتی ، رفت ...

و سکوتی سرسخت

همه جا را پر کرد

سردی ِ احساسش

فاصله را رو کرد

آری رفت و رفت

و من اکنون تنها

مانده ام در اینجا

شادی ام غارت شد

من شکستم در خود

سهم من غربت شد

من دچارش بودم

بغض یک عادت شد

خاطرات سبزش

روی قلبم حک شد

رفت و در شکوه شب

با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسمانی تر شد

اشک من جاری شد

صرف ِ فعل ِ رفتن

بین غم ها گم شد

و معلم آرام

روی دفترم نوشت

تلخ ترین فعل جهان است رفتن


:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

يك شبى مجنون نمازش را شكست

بی وضو ، دركوچه ى ليلا نشست

عشق،آن شب مستِ مستش كرده بود

فارغ ازجام الستش كرده بود

گفت ، يارب ازچه خوارم كرده اى

برصليبِ عشق دارم كرده اى

خسته ام زين عشق ، دل خونم نكن

من كه مجنونم، تومجنونم نكن

مردِ اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاى تو ، من نيستم!

گفت اى ديوانه، ليلايت منم

دررگت پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختى

من كنارت بودم و نشناختى !

.......



:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

عشق

معنای شعر است

الهام رویاهاست

هیجان رقص است

موسیقی آوازهاست

عشق

شور وشوق روح است

احساس قلب است

عشق

شعر رویاهاست

رقص آوازهاست

و

روح قلب هاست

 



:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

 شاید  شبي بازگردم

تنها براي سکوت گنگ قناري ها 

شايد لحظه اي دوباره بازگردم

تنها براي آن لحظه که جان دادي

من تمام سوي دلها را مي گشايم در اين زندان تنگ

من سکوت را با سنگي خورد خواهم کرد

تنها براي آن لحظه که سخن نگفتي

من شرابي خواهم آورد با رنگ صدا

 -



:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 25 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

 توی جاده تک تنها...

 یه مسافر توی شبهام...

 کوله بار غم رو دوشش....

 صدهزار قصه تو گوشش....

 نمی دونم که کجا بود....

 نمی دونم که کجا رفت...

 رو تنش گرد مصیبت....

 توی مرداب حقیقت...

 طعم تلخ یه جدایی...

 اونو با غم داده عادت...

 نمی دونم که کجا بود....

 نمی دونم که کجا رفت...

 فقط این جا رو نمی خواست...

 بی صدای بی صدا رفت...

 رفت...

 رفت...

 رفت...

 دستای سرد و سیاهش...

 چشمای مونده به راهش...

 یه کسی بوده که رفته...

 زندگی شده تباهش...

 فقط این جا رو نمی خواست...

 بی صدای بی صدا رفت... رفت..

-



:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 18 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم


:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 18 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

رویای با تو بودن...


بازهم برای تو مینویسم تا بدانی که یادتو در لحظه لحظه من جاریست.

باز هم از دیوارهای فاصله عبور میکنم ودر ژرفای لحظه باتوبودن گم میشوم و در آن لحظه رویایی اوج در دریای بی پایان چشمانت غرق میشوم تا در آن لحظه در نگاه تو گم شوم تا خودم را بیابم واز زندان لحظه های بی تو رها شوم.....شاید بتوانم به رویای با توبودن برسم

و چه رویای شیرینی است رویای با توبودن رویایی که دست من را به دستان گرم تو میرساند.آنگاه من در گرمای وجود تو ذوب میشوم در آن زمان دیگر زبان از سخن گفتن عاجز است.

در این رویای دلنشین تنهای دلهای ما هستند که باهم نجوا میکنند، گویی از پیوند دستهای ما روح ما هم به هم پیوند خورده

و چه زیباست رویای با توبودن....


:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 11 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

در ذهن آشفته ام مست٬

به دنبال خاطرات تو می گردم تا با آنها کمی آرام بگیرم
راستی برایت بگویم
از وقتی که رفتی چشمهایم
همانند یک کودک بچه خودشان را خیس می کنند
یادت هست وقتی که خیس می شدند...
با دستهای کوچکت روی چشمهایم می گذاشتی تا آرام بگیرند٬ من که خوب یادم هست
دیشب با همان چشمهای خیس پشت پنجره رفتم
گفتم شاید تو٬ نمی دانم کجا٬ پشت پنجره باشی
تا انعکاس صورت ماهت را در ماه ببینم
مثل همیشه که دلتنگت می شدم
تا صبح نشستم
اما نیامدی....

+


:: بازدید از این مطلب : 361
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 11 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad


از من رمیده ای و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق تورا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه تورا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم



:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 11 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
مطالب عاشقانه

افلاطون میگه : اگر با دلت چیزی یا کسی را دوست داری زیاد جدی نگیرش ٬ ارزشی نداره ٬ چون کاره دل دوست داشتنه ٬ مثل کار چشم که دیدنه ٬ اما اگر یک روز با عقلت کسی رو دوست داشتی ٬ اگر عقلت عاشق شد ٬ بدون داری چیزی رو تجربه میکنی که اسمش عشق واقعیه

یکی باش برای یک نفر.... نه خاطره ای مبهم در ذهن صد نفر

خیلی تلخ که ببینی که یه آهو اسیر پنجه های یه شیر شده اما تلخ تر از اون وقتی که ببینی یه شیر اسیر چشم های یه آهو شده

 میدونی بدترین بازی دنیا چیه ؟  اینه که تو چشم بذاری و من قایم بشم بعد تو یکی دیگه رو پیدا کنی  

هوس بازان کسی را که زیبا میبینند دوست می دارند اما عاشقان کسی را که دوست می دارند زیبا میبینند



:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 1 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
 

دوستت دارم

چقدر بده یكی باشه خسته و تنها و غریب
چقدر بده تو دنیامون دروغ و نیرنگ و فریب
 

                                                                    چقدر بده حرف دل و زبون دوتا باشه
                                                                    چقدر بده دستای تو از دستای من جدا باشه 
 

چقدر بده ما آدما قدر همو نمی‌دونیم
دور كه میشیم از همدیگه به یاد هم نمی‌مونیم
 

                                                                    چقدر بده یكی بگه دوست دارم خیلی زیاد       
                                                                    ولی وقتی بری سفر بگه " الهی كه نیاد "
 

چقدر بده كه آسمون رنگ صداقت نباشه
 تو كوچه‌های شهرمون عطر رفاقت نباشه
 

                                                                    چقدر بده ما آدما گاهی فراموش می‌كنیم        
                                                                    همین دیروز اومدیم و دو روز دیگه بایدبریم



:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 1 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

 

 

راز شقایق ...

مطالب عاشقانه - وبلاگ آئینه زندگی

شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد

آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد



:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 1 / 4 / 1389 | نظرات ()