نوشته شده توسط : mohammad
      دلم یک ورق پاره ی نازک است

      دلم را مچاله نکن

    نگو این که یک کاغذ باطله است

    به سطل زباله حواله نکن

         * * * *

دلم دفتری کاهی است

ورق های آن را نکن زود زود

بیا بعضی از صفحه های آن را بخوان

از اول ببین

حرف،حرف تو بود

اگر باز از دست من دلخوری

بیا این<<ببخشید>> مال تو

بیا اصلا این دل

دلم مال تو

دلم یک ورق پاره ی نازک است

دلم را مچاله نکن

نگو این که یک کاغذ باطله است

به سطل زباله حواله نکن

         * * * *

دلم دفتری کاهی است

ورق های آن را نکن زود زود

بیا بعضی از صفحه های آن را بخوان

از اول ببین

حرف،حرف تو بود

اگر باز از دست من دلخوری

بیا این<<ببخشید>> مال تو

بیا اصلا این دل

دلم مال تو

 



:: بازدید از این مطلب : 1278
|
امتیاز مطلب : 395
|
تعداد امتیازدهندگان : 132
|
مجموع امتیاز : 132
تاریخ انتشار : 26 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
با تو عهدی ميبندم نا گسستنی

فراموش نشدنی

و ماندگار

قلبم را به تو هدیه میدهم

به تو که سر تا پای وجودت را ذرّه ذرّه دوست ميدارم

به تو که روحت را

سرشتت را

عصاره ی وجودت را ميپرستم

و به آن عميقاً عـشق ميـورزم

ای عزیز ِ ستودنی

مهربان ِماندنی

نازنین ِ خواستنی

بدان و آگاه باش که من

تو را
هيچگاه

هيچ کجا

هيچ لحظه ای

تنها نخواهم گذاشت

و لحظه ای از تو غافل نخواهم شد

مطمئن باش

تمام احساسات زیبای من عاقلانه و عاشقانه تقدیم تو مهربان باد ...

:: بازدید از این مطلب : 1268
|
امتیاز مطلب : 409
|
تعداد امتیازدهندگان : 126
|
مجموع امتیاز : 126
تاریخ انتشار : 26 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
آقا اجازه مبحث امروز ما خداست

توضیح می دهید که جای خدا کجاست؟

قرآن نوشته او همه جا هست ومادرم

اصرار می کند که کمی قبله سمت راست

من جمعه میروم لب دریا ، کنار آب

آنجا نماز جمعه زلالست ، بی ریاست

کاج همیشه سبز که بیرون مدرسه

استاد درس دینی و قرآن بچه هاست

آقا شما حقیر ترید از سوال من

این درس، نان خشک سر سفره ی شماست

من ساکتم ، دبیر به من صفر می دهد

شاگرد تنبلی که حواسش پی خداست
mani1 آفلاین است  
آقا اجازه مبحث امروز ما خداست

توضیح می دهید که جای خدا کجاست؟

قرآن نوشته او همه جا هست ومادرم

اصرار می کند که کمی قبله سمت راست

من جمعه میروم لب دریا ، کنار آب

آنجا نماز جمعه زلالست ، بی ریاست

کاج همیشه سبز که بیرون مدرسه

استاد درس دینی و قرآن بچه هاست

آقا شما حقیر ترید از سوال من

این درس، نان خشک سر سفره ی شماست

من ساکتم ، دبیر به من صفر می دهد

شاگرد تنبلی که حواسش پی خداست
mani1 آفلاین است  

تو مهر می ورزی

         شادی

            زنده ای

              یاغمگین...

 

ومن

 در همه اینها سهمی دارم...

چون تو را دوست دارم

     هرکجا که باشم

ای شاهزاده سرزمین عشق...

  میهمان توام

    واما تو...

   مهر می ورزی

  ومن...

 هرکجا که باشم

تورادوست دارم...

                         (آنتوان دوسنت اگزوپری)



:: بازدید از این مطلب : 2014
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 12 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

عشق و ثروت و موفقیت (نوشته زیبا و جذاب)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...
چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...
شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا


:: بازدید از این مطلب : 1157
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 12 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.

راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.

 

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.

و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.

***

وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را.. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

 



:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 282
|
تعداد امتیازدهندگان : 97
|
مجموع امتیاز : 97
تاریخ انتشار : 12 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

سلام ببخشید اگه چند وقت نبودم اخه عروسی داداشم بود حسابی سرم شلوغ شده بود



:: بازدید از این مطلب : 491
|
امتیاز مطلب : 128
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 12 / 7 / 1389 | نظرات ()