نوشته شده توسط : mohammad

ستاره

 

ستاره در حال خودنمایی در آسمان بود، آسمان هم هر

لحظه رنگ خود را تیره و تیره تر می‌کرد تا او خود را بهتر

نشان دهد.

 

 

ماه لحافی از ابر را با زحمت تمام به روی خود نگه داشته بود

تا مزاحم ستاره نباشد. باد که گویی سعی می‌کرد به ماه

کمک کند، ساکت سر جای خود ایستاده بود.

 

 

ستاره با چشمان خمارکرده از عشق همه را نگاه می‌کرد،

می‌چرخید و دامن خود را به مانند بارلین‌ها باز می‌کرد، شور و

شوقی عجیب در او موج می‌زد.

 

 

از گوشه‌ی دیگر آسمان ستاره‌ای ظریف و زیبا بیرون می‌آمد،

آرام و با عشوه و ناز. آرام آرام چشمان خود را بر روی

سیاهی باز می‌کرد. ستاره‌ی ما سر از پا نمی‌شناخت.

دوست داشت به سویش پر بکشد و خود را در آغوشش

پنهان کند، اما هر چه می‌دوید انگار رو به عقب‌تر می‌رفت یا

دستی او را پس می‌زد.

 

 

ستاره‌ی رقصنده‌ی ما وارد میدان می‌شد. ستاره‌ی بیچاره

دیگر سر از پا نمی‌شناخت. با هر تلاشی بود خود را به چند

قدمی او رساند. ستاره‌ی عشوه‌گر دست در دست دیگری در

حال رقص بود و کور کور!!! ستاره‌ی بیچاره مانده بود چطور

هیجان خود را خاموش کرده و سکوت را میهمان وجودش

نماید!! آن میهمان ناخوانده از کجا آمده بود!!؟ سرش گیج

می‌رفت، کنترل از دست داده و از همان بالا بر زمین فرود آمد.

 

 

و نامش را کهکشان گذاشتند.





:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 7 / 3 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: