باغچه کوچک حیاط خانه تان ،یادت هست ؟
یادت هست که چه صبورانه باغچه را نقاشی میکردی ؟ یادت می آید ترانه خوان میشدی برای رشد رنگهایش ؟ یادت هست مورچه ها را ، در آن کنج باغچه برای خود خانه ساخته بودند و شن های ریز ریز ساخت و سازشان، تپه ای کوچک…. نه دلت می آمد ، خانه شان را خراب کنی و نه میتوانستی شاهد خرابی یاس کنار باغچه بشینی … یادت هست ،به یاس گفتی : مراقب ریشه هایت باش و دور تا دور تپه مورچه ها را سنگچین کردی تا آب ، خانه خرابشان نکند ، یادت هست علفهای هرز باغچه را ؟ چقدر عجولانه به انها میرسیدی ، نمیگذاشتی دور گلهای تو جا خوش کنند ….
چقدر زود گذشت از زمانی که بی صدا ، عشقبازی تو و باغ کوچکت را از لابه لای حفاظهای آجری خانه تان نگاه میکردم …
کارت که تمام میشد دستهایت را ستون تنت میکردی و کمی دورتر ، نگاهی خریدارانه به گلهایت می انداختی ، انگار کلامشان را میشنیدی … بگذار اعتراف کنم که گاه ، به حال علفهای هرز باغچه ات غبطه میخوردم که زیر تماس دستهای مهربان تو جان میسپردند .
سالها گذشته من خود باغچه ای ساخته ام … آبش میدهم ، خاکش را عوض میکنم و مراقبم که آفتی به جان نازکش نیفتد … و تو خود را محصور دیواری خشک و بی روح کرده ای … گاهی که زانوهایت را بغل میکنی و سکوت را تماشا گه راز میشوی … نگاهت میکنم و باز هم به چهار دیواری نمدار تو غبطه میخورم ، که هنوز هم تن نازنینت به آن تکیه میدهد !