نوشته شده توسط : mohammad
 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه، هرروز کم کم می خوریم

 

آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند

 

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شب داد آمد و بیداد شد

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

 

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 

*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*

*خود غلط بود آنچه می پنداشتیم*  

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

 

در عیان خلق سر در گم شدم

 عاقبت آلوده مردم شدم

 

بعد از این با بی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

 

من نمی گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

نیستم از مردم خنجر به دست

بت برستم بت برستم بت برست

 

بت برستم بت برستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

  www.marshalclub.com/join

درد می بارد چون لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام  

راه دریا را چرا گم کرده ام

 

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

 

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

 

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غمخوار باش

 

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

 

وای ! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آ باد بود

 

از در و دیوارتان خون می چکد

خون من فرهاد مجنون می چکد

 

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

 

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهاد تان

 

کوه کندن گر نباشد بیشه ام  

گویی از فرهاد دارد ریشه ام

 

عشق از من دورو پایم لنگ بود

قیمتش بسیارو دستم تنگ بود

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

 

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 

*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*

*خود غلط بود آنچه می پنداشتیم*

 





:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 4 / 3 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: