می نویسم تا بماند خاطراتم..... ---------------------------------------------- زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد. ساده ها، سطحی نیستند. خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفه ملاصدرا باشد. مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمیکنیم؛ همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم؛ همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را به یاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همه رویاهای خوش آغاز دور میشویم.
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی ست هوا؟ یا گرفته است هنوز ؟ من در این گوشه كه از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می بینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیك است كه چو بر می كشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته كه پرواز نگه در همین یك قدمی می ماند كورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست نفسم می گیرد كه هوا هم اینجا زندانی ست هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر فراموشی این دخمه نینداخته است اندر این گوشه خاموش فراموش شده كز دم سردش هر شمعی خاموش شده یاد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید چون دل من كه چنین خون آلود هر دم از دیده فرو می ریزد ارغوان این چه راز ی است كه هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟
كه زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است وین چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ؟ ارغوان پنجه خونین زمین دامن صبح بگیر وز سواران خرامنده خورشید بپرس كی بر این درد غم می گذرند ؟ ارغوان خوشه خون بامدادان كه كبوترها بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند جان گل رنگ مرا بر سر دست بگیر به تماشاگه پرواز ببر آه بشتاب كه هم پروازان نگران غم هم پروازند ارغوان بیرق گلگون بهار تو برافراشته باش شعر خونبار منی یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشته باش تو بخوان نغمه ناخوانده من ارغوان شاخه همخون جدا مانده من