نوشته شده توسط : mohammad

 خداوندا وقتی سرنوشت مرا می نوشتی خیلی چیزها یادت رفت ....

 به من عشق دادی معشوق یادت رفت

به من اشک دادی خنده یادت رفت

 به من دل دادی اما خونه برای دل یادت رفت

حالا من تا ابد اشک می ریزم ولی گله از تو یادم نخواهد رفت ....



:: بازدید از این مطلب : 391
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 7 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad


گیتار زن

عاقبت گیتار زن دیوانه شد
همره من بر سر پیمانه شد

ساز او سر مست شد از مستی اش
همنوا شد با تمام هستی اش

او به من دل داده من سر می دهم
سر چه باشد ، چیز بهتر میدهم

در کلامش شور و حال و سادگی
در نگاهش نور عشق و زندگی

اه از ان گیتار زن بیداد کرد
عشق را در کوچه ها فریاد کرد

کاسه صبرش دگر لبریز شد
گوش جانش بر حوادث تیز شد

اه از ان گیتار زن شد بیقرار
لحظه ها را می شمارد بیشمار

بیقرار وصل شد سر مست گشت
عاشق شب ، اسمان و کوه و دشت

من چه میگویم منم دیوانه ام
عاشق گیتار زن مستانه ام

ما دو تا یکتا شدیم از همدلی
تا نباشد بین ما بی حاصلی

ای خدا گیتار زن سر زنده باد
تا ابد عشق و جنون پاینده باد


:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 7 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

دکتر علی شریعتی

طنین آوای من

اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،

گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند

اما شعرهایم را

که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،

بردارند و بی آن که بخوانند ،

همه را ببرند و در شکافته ی کوه ساکت تنهایی ام

صومعه ای هست کوچک و زیبا

و روحانی و مجهول ،

به آن جا بسپارند .

چه در همین صومعه است که من

از وحشت تنهایی در انبوه دیگران می گریختم

و به درون آن پناه می بردم.

همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم

در برابر سر در آن که به رنگ دعاست ،

گرم ترین و پرخلوص ترین سروهاهای عاشقانه ام را

خاموش زمزمه می کردم.

و نغمه ی مناجات من ،

از چشم های پر اسرار مناره ای باریک و بلند آن

در آستانه ی هر سحرگاه و در دل هر شامگاه

و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب

در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهایی من می پیچید.

و همواره انعکاس طنین آن در این دره ،

گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان ، می گردد و می پیچد و می خواند.

حتی اگر برای همیشه خاموش شوم،

حتی دیگر نگذارند فردا برگردم ،

و باز آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را

در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم ،

آری

حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم ،

حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم ،

طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست ،

همواره در این کوهستان خواهد پیچید !



:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 7 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

ستاره

 

ستاره در حال خودنمایی در آسمان بود، آسمان هم هر

لحظه رنگ خود را تیره و تیره تر می‌کرد تا او خود را بهتر

نشان دهد.

 

 

ماه لحافی از ابر را با زحمت تمام به روی خود نگه داشته بود

تا مزاحم ستاره نباشد. باد که گویی سعی می‌کرد به ماه

کمک کند، ساکت سر جای خود ایستاده بود.

 

 

ستاره با چشمان خمارکرده از عشق همه را نگاه می‌کرد،

می‌چرخید و دامن خود را به مانند بارلین‌ها باز می‌کرد، شور و

شوقی عجیب در او موج می‌زد.

 

 

از گوشه‌ی دیگر آسمان ستاره‌ای ظریف و زیبا بیرون می‌آمد،

آرام و با عشوه و ناز. آرام آرام چشمان خود را بر روی

سیاهی باز می‌کرد. ستاره‌ی ما سر از پا نمی‌شناخت.

دوست داشت به سویش پر بکشد و خود را در آغوشش

پنهان کند، اما هر چه می‌دوید انگار رو به عقب‌تر می‌رفت یا

دستی او را پس می‌زد.

 

 

ستاره‌ی رقصنده‌ی ما وارد میدان می‌شد. ستاره‌ی بیچاره

دیگر سر از پا نمی‌شناخت. با هر تلاشی بود خود را به چند

قدمی او رساند. ستاره‌ی عشوه‌گر دست در دست دیگری در

حال رقص بود و کور کور!!! ستاره‌ی بیچاره مانده بود چطور

هیجان خود را خاموش کرده و سکوت را میهمان وجودش

نماید!! آن میهمان ناخوانده از کجا آمده بود!!؟ سرش گیج

می‌رفت، کنترل از دست داده و از همان بالا بر زمین فرود آمد.

 

 

و نامش را کهکشان گذاشتند.



:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 7 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

حسرت !

باغچه کوچک حیاط خانه تان ،یادت هست ؟

یادت هست که چه صبورانه باغچه را نقاشی میکردی ؟ یادت می آید ترانه خوان میشدی برای رشد رنگهایش ؟ یادت هست مورچه ها را ، در آن کنج باغچه برای خود خانه ساخته بودند و شن های ریز ریز ساخت و سازشان، تپه ای کوچک…. نه دلت می آمد ، خانه شان را خراب کنی و نه میتوانستی شاهد خرابی یاس کنار باغچه بشینی … یادت هست ،به یاس گفتی : مراقب ریشه هایت باش و دور تا دور تپه مورچه ها را سنگچین کردی تا آب ، خانه خرابشان نکند ، یادت هست علفهای هرز باغچه را ؟ چقدر عجولانه به انها میرسیدی ، نمیگذاشتی دور گلهای تو جا خوش کنند ….

چقدر زود گذشت از زمانی که بی صدا ، عشقبازی تو و باغ کوچکت را از لابه لای حفاظهای آجری خانه تان نگاه میکردم …

کارت که تمام میشد دستهایت را ستون تنت میکردی و کمی دورتر ، نگاهی خریدارانه به گلهایت می انداختی ، انگار کلامشان را میشنیدی … بگذار اعتراف کنم که گاه ، به حال علفهای هرز باغچه ات غبطه میخوردم که زیر تماس دستهای مهربان تو جان میسپردند .

سالها گذشته من خود باغچه ای ساخته ام … آبش میدهم ، خاکش را عوض میکنم و مراقبم که آفتی به جان نازکش نیفتد … و تو خود را محصور دیواری خشک و بی روح کرده ای … گاهی که زانوهایت را بغل میکنی و سکوت را تماشا گه راز میشوی … نگاهت میکنم و باز هم به چهار دیواری نمدار تو غبطه میخورم ، که هنوز هم تن نازنینت به آن تکیه میدهد !



:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 7 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه، هرروز کم کم می خوریم

 

آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند

 

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شب داد آمد و بیداد شد

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

 

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 

*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*

*خود غلط بود آنچه می پنداشتیم*  

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

 

در عیان خلق سر در گم شدم

 عاقبت آلوده مردم شدم

 

بعد از این با بی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

 

من نمی گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

نیستم از مردم خنجر به دست

بت برستم بت برستم بت برست

 

بت برستم بت برستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

  www.marshalclub.com/join

درد می بارد چون لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام  

راه دریا را چرا گم کرده ام

 

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

 

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

 

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غمخوار باش

 

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

 

وای ! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آ باد بود

 

از در و دیوارتان خون می چکد

خون من فرهاد مجنون می چکد

 

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

 

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهاد تان

 

کوه کندن گر نباشد بیشه ام  

گویی از فرهاد دارد ریشه ام

 

عشق از من دورو پایم لنگ بود

قیمتش بسیارو دستم تنگ بود

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

 

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 

*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*

*خود غلط بود آنچه می پنداشتیم*

 



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 4 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad
کسی ما را نمی جو ید
کسی ما را نمی پرسد
کسی تنهایی ما را نمی گرید
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی؟؟
کدامین آشنا آیا
به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را؟
و اما با توام
ای آنکه بی من
مثل من
تنهای تنهایی
تو که حتی شبی را هم
به خواب من نمی آیی
تو حتی روزهای تلخ نامردی
نگاهت
التیام دستهایت را
دریغ از ما نمی کردی
من امشب از تمام خاطراتم با تو خواهم گفت
من امشب با تمام کودکی هایم برایت اشک خواهم ریخت
من امشب
دفتر تقویم عمرم را
به دست عاصی دریای نا آرام خواهم داد
همان دریا که می گفتی
تو را در من تجلی می کند ای دوست
همان دریاکه بغض شکوه هایم در گلوی موج خیزش زخم بر میداشت
و اما با تو ام
ای آنکه بی من مثل من
تنهای تنهایی
کدامین یار ما را می برد
تا انتهای باغ بارانی؟؟؟

:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 4 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

مهربانم ,ای خوب !

یاد قلبت باشد , یک نفر هست که اینجا

بین آدمهایی , که همه سرد و غریبند باتو

تک و تنها به تو می اندیشد

و کمی

دلش از دوری تو دلگیر است...

مهربانم ای خوب!

یاد قلبت باشد,یک نفر هست که چشمش

به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعایش این است ,

زیر این سقف بلند, هر کجایی هستی , به سلامت باشی

و دلت همواره , مهو شادی و تبسم باشد...

مهربانم ای خوب!

یاد قلبت باشد

یک نفر هست که دنیایش را

همه ی هستی و رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده

و دلش می خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد...

مهربانم ای خوب!

یک نفر هست که با تو

 تک و تنها ,  با تو

پر اندیشه  و شعر است و شعور!

 پر احساس و خیال است و سرور!

مهربانم !این بار , یاد قلبت باشد

یک نفر هست که با تو

به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا می کند این بار که تو

با دلی سبز و پر از آرامش , راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

 به شب معجزه و آبی فردا برسی...



:: بازدید از این مطلب : 382
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 1 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad

زندگي با همه وسعت خويش محفل ساكت غم خوردن نيست
حاصلش تن به قضا دادن و اقسردن نيست
اضطراب وهوس ديدن و ناديدن نيست
زندگي خوردن و خوابيدن نيست
زندگي جنبش جاري شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه آغازحیات تا به جايي كه خدا مي داند.

زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،

یادمان باشد اگر گل چیدیم،

عطر و  برگ و  گل و  خار،

همه همسایه دیوار به دیوار همند.



دکتر علی شریعتی

 



:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 1 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : mohammad


:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 1 / 3 / 1389 | نظرات ()