نوشته شده توسط : mohammad
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،صورتش را چسبانده بود  به شیشه سردفروشگاه و به داخل نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ،نداشته‌هاش رو از خدا آرزو می‌کردخانمی که قصد ورود به  به فروشگاه را داشت  کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماش.مغازه بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. 
          آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با 
خوشحالی و با صدای لرزان پرسید: 
         شما خدا هستید؟ 
        
  نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! 
      
    آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!




:: بازدید از این مطلب : 691
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 18 / 1 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: