می نویسم تا بماند خاطراتم..... ---------------------------------------------- زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد. ساده ها، سطحی نیستند. خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفه ملاصدرا باشد. مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمیکنیم؛ همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم؛ همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را به یاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همه رویاهای خوش آغاز دور میشویم.
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد،صورتش را چسبانده بود به شیشه سردفروشگاه و به داخل نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ،نداشتههاش رو از خدا آرزو میکردخانمی که قصد ورود به به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماش.مغازه بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. پسرک با خوشحالی و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!